پرنسس ساريناپرنسس سارينا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
شازده مسيحاشازده مسيحا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه سن داره

نی نی بوس

داستان خاطرات پرنسس سارينا و شازده مسيحا

٤ ماهگيت مبارك

مهربون مامان.٤ ماهتم تموم شدي رفتي توي ٥ ماه اول اين ماه يه اتفاق جالب افتاد.صبح كه از خواب پاشدي و شير خواستي وقتي من اومدم كه آماده شم بهت شير بدم در يك چشم بهم زدم ديدم نيستي!!!!واااي خداي من!!! وقتي گشتم و پيدات كردم، غلت زده بودي و افتاده بودي بين گهواره خودت و تخت ما و لاش گير كرده بودي!خدا رحم كرد كه گهوارت چسبيده بود به تختمون! من كه اصلا باورم نميشد.آخه تازه رفته بودي توي ٤ ماه! تقريبا دو هفته هم هست كه همش آب دهنت آويزون ميشه!! و بايد برات پيشبند ببنديم تا لباست خيس نشه. وقتي روي سينه ات ميذاريم راحت گردن ميگيري و مدت زيادي توي اين حالت به راحتي ميموني. تلاش برای رسیدن به عروسکی که مامان نرگس برات اورده ...
6 اسفند 1391

مسابقه دليل ساخت وبلاگ ني ني

با دعوت سه تا از دوستاي گلم : انسيه جون مامان امير علي و الهه جون مامان ياسان و مهديه جون مامان فاطمه سادات ، توي اين مسابقه شركت داده شدم تا دليل ساخت وبلاگ براي ساريناي عزيزم رو بگم... ساخت اين وبلاگ براي ساريناي عزيزم يك بهانه اي براي ثبت لحظه به لحظه خاطرات خوب و بد زندگيشه كه در آينده اي نچندان دور در يك چشم بهم زدن همه رو يادش بياره و بدونه ماماني بابايي داشتن يه فرشته آسموني چقدر براشون مهم بوده .  من اين وبلاگو قبل از اينكه باردار بشم تصميم به ساختش كردم كه امروز هم تولد يك سالگي اين وبلاگه و ايشالا تا وقتي خود سارينا بزرگ شه و بتونه خودش اداره اش كنه ادامه ميدم.  از وقتي كه اين وبلاگو درست كردم كلي دوستاي خوب و...
25 بهمن 1391

اولین استخر

تقریبا یه ماه بود که می خواستیم ببریمت استخر ولی همش آب سرد بود تا اینکه بالاخره آب گرم گرم شد و تو رو برای اولین بار بردیم استخر . همه چیز برات جدید و جالب بود و هی اینور و اونور رو با کنجکاوی نگاه میکردی.از بین مایوهایی که مامان صدیقه برات اورده بود بالاخره یکیشو اندازت پیدا کردیم و تنت کردیم و با پوشک واترپروف و تیوپی که برات گرفته بودیم رفتیییییییییم توی آب.از همون اولش خیلی خوشت اومد و هی میخندیدی.شاید چون وقتی توی دل مامانی بودی هی با مامانی شنا میکردی و دست و پا میزدی عادت کرده بودی.چون تا گذاشتمت توی آب شروع کردی به دست و پا زدن! شاید ١٠ دقیقه هم نشد که خسته شدی و خوابت گرفت ! برای همین لباس تنت کردیم و با بابایی رفتی خ...
11 بهمن 1391

گردش خوابي!!

ناناز مامان.امروز صبح به همراه بابايي و دايي جون علي اينا رفتيم يه رستوراني براي صرف صبحانه كه شما همش خواب تشريف داشتي. بعدش ديديم واااي عجب هواي ملسي!عجب آسمون آبي اي! فقط جون ميداد براي گردش.براي همين تصميم گرفتيم شما رو براي اولين بار ببريم پاااااارك که ماماني ميخواست با پارك و درخت و اين چيزا آشنات كنه كه باز هم خواب بودي. بعد از كلي كالسكه سواري و گردش خوابي ، رفتيم شهروند خريد كه باز هم؟بله باز هم خوااااب!!! قربون دختر خوشخوابم برم ،اين خواب هارو بذار براي شب كه بابايي صبح ميخواد بره سركار زابراه نشه! ايشالا هوا هميشه همينجوري باشه و ما هم هميشه ببريمت پارك و شما هم هميشه؟خواب؟نه عسلم بيدار باش و دنياي به اين قشنگي رو ببي...
5 بهمن 1391

٣ ماهگيت مبارك

وااااااااي عسل طلا،خوشگل بلا،نففففففففس مامان .چقدر زود گذشت. باورت ميشه رفتي توي ٤ ماه ؟!! انگار همين ١دقيقه پيش بود كه خدا تو رو كه از عسلم شيرين تري به ما هديه داد . توي اين ماه به خوبي سرت رو ميتوني نگه داري. از اول اين ماه هم شروع كردي به آغو آغو كردن و وقتي كسي باهات حرف ميزنه سعي ميكني جوابشو با زبون بي زبوني بدي عاشق نشستني و اگه حالت خوابيده باشي گريه ميكني تا بشيني. خواب شبت عااااالي شده و ١١ شب ميخوابي تا ١٠ صبح(بزنم به تخته) . خييييلي اشتهات زياد شده و من وقتي ميرم كلاس زبان همش نگرانم نكنه شيرت تموم شه و بابايي وسط كلاس زنگ بزنه بگه بدو خودتو برسون خونه كه سارينا داره آسمون و زمين رو براي يه قطره شير به هم ميدوزه!!...
28 دی 1391

واكسن دو ماهگي

ساريناي مامان.ماماني طاقت گريتو ندااااره.  هفته پيش كه از مهموني شب يلدا برگشتيم فهميديم عسلي مامان سرما خورده.البته همون روز بايد ميرفتيم واكسن دو ماهگيتو ميزديم كه چون شنيده بوديم دو روز تب ميكني انداختيمش بعد از مهموني كه بعدشم سرما خوردي.تا اينكه بالاخره امروز بهتر شدي و برديمت پيش يه دكتر مهربون.البته قبلش قطره استامينوفن داده بوديم كه احتمالا درد رو كمتر حس كني...  بعد از وزن كردنت اول رفت سراغ قطره فلج اطفال كه من بايد سرت رو محكم ميگرفتم كه تكون ندي.تا تلخي قطره اومد گريه ات بندازه دكي جون سريع واكسن هپاتيت رو به دستت زد ( كه البته من طاقت ديدن اون صحنه رو نداشتم و سپردمت به بابايي) و تا اومدي درد اونو احساس كني دكتر سر...
10 دی 1391

اولين برف اولين لبخند

من فداي اون خنده قشنگت بشم.امروز بعد از تقريبا دو ماه انتظار موقعي كه داشتم قربون صدقه ات ميرفتم ، پاداش زحماتي رو كه ماماني تا حالا برات كشيده دادي و بهم خنديدي.اين زيباترين چيزي بود كه توي اين دنيا كسي ميتونست بهم بده.فداي اون لباي عسليت. نفس مامان امروز اولين باره توي زندگيت دونه هاي سفيد برف رو ميبيني.برف با رنگ سفيدش نشونه پاكي و صداقتشه (مثل معنی اسمت). وقتي مياد پيش همه مياد و همه جارو ميپوشونه و همه جارو يكدست سفيد ميكنه.ما بايد از برف ياد بگيريم كه دل هامونم مثل برف سفيد باشن و به همه محبت داشته باشن . اولين لبخندت رو با آمدن اولين برف زندگيت به فال نيك ميگيرم و برات آرزو دارم هميشه لبات خندون و دلت مثل برف سفيد باشه...دوست...
25 آذر 1391

انتظار ٤٠ روزگي

بالاخره ٤٠ روزگيتم رسيد.زماني رو كه خيلي انتظارشو ميكشيدم! آخه هر جايي ميخواستم برم و هر كاري ميخواستم بكنم همش همه ميگفتن بذار چهله اش بشه و ازين حرفا.رااااااااحت شدم:)).حالا ديگه ميتونيم هر جا بخواييم با هم ٣ تايي برييييييم. جالبه امروز كه تنهايي با تو خونه بودم اول كه نم داده بودي.رفتم و كل لباساتو عوض كردم.چند ساعت بعد دوباره وقتي رفتم عوضت كنم به محض اينكه اوردمت لباس تنت كنم خودتو خيس كردي و وقتي دوباره رفتم بشورمت و حوله دورت پيچيدم دوباره.. ولي ايندفعه حوله ات به منم نم داد و منم خيس كرد و مجبور شدم برم حموم!! دوباره رفتم عوضت كنم كه ايندفعه كلآ رو لباست بالا اوردي و مجبور شدم دوباره بشورمت و لباست رو عوض كنم.اين هم از داستان چهل...
9 آذر 1391

1 ماهگیت مبارک

عسسسسسسسل مامان.باورت میشه ١ ماهه زمینی شدی و اومدی توی قلب من و بابایی؟ ١ ماهه زندگی منو و بابایی رو رنگ عشق و محبت و تازگی دادی. انقدر به وجودت عادت کردم که انگار ١٠٠ ساله باهمیم.این یه ماه هم اصلا اذیتم نکردی و دختر خیلی آروم و صبور و مظلوم و مهربونی بودی. اینم عکسای تولد ١ ماهگیت خونه مامان صدیقه و بابا جون: (ببخش خواب بودی ازت عکس گرفتیم!) اینم دختر دایی هات: ...
28 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی بوس می باشد